تفسير آیه 18 سوره یوسف - وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ
و پیراهن او را با خونی دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند؛ گفت: «هوس های نفسانی شما این کار را برایتان آراسته! من صبر جمیل (و شکیبائی خالی از ناسپاسی) خواهم داشت؛ و در برابر آنچه میگویید، از خداوند یاری میطلبم!»
و برای این که نشانه زندهای نیز به دست پدر بدهند، «پیراهن او (یوسف) را با خونی دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند» خونی که از بزغاله یا بره یا آهو گرفته بودند (وَ جاؤُ عَلی قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ).
اما از آنجا که دروغگو حافظه ندارد، برادران از این نکته غافل بودند که لااقل پیراهن یوسف را از چند جا پاره کنند تا دلیل حمله گرگ باشد، آنها پیراهن برادر را که صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود کرده نزد پدر آوردند، پدر هوشیار پرتجربه همین که چشمش بر آن پیراهن افتاد، همه چیز را فهمید و گفت:
شما دروغ میگویید «بلکه هوسهای نفسانی شما این کار را برایتان آراسته» و این نقشههای شیطانی را کشیده است (بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً).
در بعضی از روایات میخوانیم او پیراهن را گرفت و پشت و رو کرد و صدا زد: پس چرا جای دندان و چنگال گرگ در آن نیست؟ و به روایت دیگری پیراهن را به صورت انداخت و فریاد کشید و اشک ریخت و گفت: این چه گرگ مهربانی بوده که فرزندم را خورده ولی به پیراهنش کمترین آسیبی نرسانده است، و سپس بیهوش شد و بسان یک قطعه چوب خشک به روی زمین افتاد ولی به هنگام وزش نسیم سرد سحرگاهی به صورتش به هوش آمد.
و با این که قلبش آتش گرفته بود و جانش میسوخت اما هرگز سخنی که نشانه ناشکری و یأس و نومیدی و جزع و فزع باشد بر زبان جاری نکرد، بلکه گفت:
«من صبر خواهم کرد، صبری جمیل و زیبا» شکیبایی توأم با شکرگزاری و سپاس خداوند (فَصَبْرٌ جَمِیلٌ).
قلب مردان خدا کانون عواطف است، جای تعجب نیست که در فراق فرزند، اشکهایشان همچون سیلاب جاری شود، این یک امر عاطفی است، مهم آن است که کنترل خویشتن را از دست ندهند یعنی، سخن و حرکتی برخلاف رضای خدا نگوید و نکند.
و سپس گفت: «من از خدا (در برابر آنچه شما میگویید) یاری میطلبم» (وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ). از او میخواهم تلخی جام صبر را در کام من شیرین کند و به من تاب و توان بیشتر دهد تا در برابر این طوفان عظیم، خویشتن داری را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستی آلوده نشود.
نکتهها:
1- در برابر یک ترک اولی!
ابو حمزه ثمالی از امام سجاد علیه السّلام نقل میکند که من روز جمعه در مدینه بودم، نماز صبح را با امام سجاد علیه السّلام خواندم، هنگامی که امام از نماز و تسبیح، فراغت یافت به سوی منزل حرکت کرد و من با او بودم، زن خدمتکار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نیازمندی از در خانه بگذرد، غذا به او بدهید، زیرا امروز روز جمعه است.
ابو حمزه میگوید: گفتم هر کسی که تقاضای کمک میکند، مستحق نیست!
امام فرمود: درست است، ولی من از این میترسم که در میان آنها افراد مستحقی باشند و ما به آنها غذا ندهیم و از در خانه خود برانیم، و بر سر خانواده ما همان آید که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد! سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهید (مگر نشنیدهاید) برای یعقوب هر روز گوسفندی ذبح میکردند، قسمتی را به مستحقان میداد و قسمتی را خود و فرزندانش میخورد، یک روز سؤال کننده مؤمنی که روزهدار بود و نزد خدا منزلتی داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه یعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به میهمان مستمند غریب گرسنه از غذای اضافی خود کمک کنید، چند بار این سخن را تکرار کرد، آنها شنیدند و سخن او را باور نکردند، هنگامی که او مأیوس شد و تاریکی شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالی که چشمش گریان بود و از گرسنگی به خدا شکایت کرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالی که شکیبا بود و خدا را سپاس میگفت، اما یعقوب و خانواده یعقوب، کاملا سیر شدند، و هنگام صبح مقداری از غذای آنها اضافه مانده بود! سپس امام اضافه فرمود: خداوند به یعقوب در همان صبح، وحی فرستاد که تو ای یعقوب بنده مرا خوار کردی و خشم مرا برافروختی، و مستوجب تأدیب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شدی ... ای یعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبیخ و مجازات میکنم و این به خاطر آن است که به آنها علاقه دارم»! قابل توجه این که به دنبال این حدیث میخوانیم که ابو حمزه میگوید از امام سجاد علیه السّلام پرسیدم: یوسف چه موقع آن خواب را دید؟
امام علیه السّلام فرمود: «در همان شب».
از این حدیث به خوبی استفاده میشود که یک لغزش کوچک و یا صریحتر یک «ترک اولی» که گناه و معصیتی هم محسوب نمیشد (چرا که حال آن سائل بر یعقوب روشن نبود) از پیامبران و اولیای حق چه بسا سبب میشود که خداوند، گوشمالی دردناکی به آنها بدهد، و این نیست مگر به خاطر این که مقام والای آنان ایجاب میکند، که همواره مراقب کوچکترین گفتار و رفتار خود باشند.
2- دعای گیرای یوسف!
از امام صادق علیه السّلام نقل شده است که فرمود:
هنگامی که یوسف را به چاه افکندند، جبرئیل نزد او آمد و گفت: کودک! اینجا چه میکنی؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداختهاند.
گفت: دوست داری از چاه خارج شوی؟ گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بیرون میآورد، گفت: خدای تو دستور داده این دعا را بخوان تا بیرون آیی، گفت:
کدام دعا؟ گفت: بگو اللّهمّ انّی اسئلک بانّ لک الحمد لا اله الّا انت المنّان، بدیع السّموات و الارض، ذو الجلال و الاکرام، ان تصلّی علی محمّد و آل محمّد و ان تجعل لی ممّا انا فیه فرجا و مخرجا:
«پروردگارا! من از تو تقاضا میکنم ای که حمد و ستایش برای تو است، معبودی جز تو نیست، تویی که بر بندگان نعمت میبخشی آفریننده آسمانها و زمینی، صاحب جلال و اکرامی، تقاضا میکنم که بر محمد و آلش درود بفرستی و گشایش و نجاتی از آنچه در آن هستم برای من قرار دهی».
به هر حال با فرا رسیدن یک کاروان، یوسف از چاه نجات یافت.