شعر شهادت امام جواد علیه السلام

مولای جود ، حضرت ابن الرضا سلام

ای آشنای هر دل درد آشنا سلام

باب المراد من در دولتسرای تو

بسته دلم دخیل به لطف و عطای تو

هر قفل با کلید تو وا می شود جواد

سنگ از اشاره ی تو طلا می شود جواد

خیر کثیر ، مثل تو کوثر نیامده

مولود از تو با برکت تر نیامده

تو آمدی مسیر ولایت بقا گرفت

افتاده بود از نفس و با تو پا گرفت

چشم زمان به علم و کمال تو خیره شد

در ذهن دهر ، گوشه ای از آن ذخیره شد

تو امتداد نور ، جواد الائمه ای

سرچشمه ی حضور ، جواد الائمه ای

تا کاظمین تو دل من پر گرفته است

بر غربت تو زمزمه از سر گرفته است

با تو چه کرد همسر نامهربان تو

آمد به لب ز بازی تقدیر ، جان تو

در بسته بود حجره و تو دست و پا زدی

می سوختی و مادر خود را صدا زدی

کف می زدند بر غم بی انتهای تو

نشنید گوش هیچ کسی ناله های تو

فریاد می زدی جگرم سوخت آب آب

لبخند می زدند و نیامد جواب آب

ارث عطش ز خون خدا شد نصیب تو

پایان گرفت قصه ی عمر عجیب تو

کاشانی

شعر شهادت امام صادق علیه السلام هرکس نمازش را سبک دارد بداند بی بهره است از رحمت شیخ الائمه

شعر شهادت امام صادق(علیه الاسلام)

دارم هوای تربت شیخ الائمه

چشمم به دست رحمت شیخ الائمه

منت خدایی را که ما را خلق کرده

از خاک پای حضرت شیخ الائمه

اسلام ناب جعفری سرمایه ی ماست

جانم فدای نهضت شیخ الائمه

شاگردهای مکتبش روزی گرفتند

از بحث و علم و حکمت شیخ الائمه

هرکس نمازش را سبک دارد بداند

بی بهره است از رحمت شیخ الائمه

"کونوا لنا زینا..." ولی ای وای بر من

یک عمر گشتم زحمت شیخ الائمه

با اینکه سربارش شدم دیدم کریم است

آقا شدم با عزت شیخ الائمه

می چسبد آخر یک جهادی در مدینه

خادم شدن با دعوت شیخ الائمه

یک روز "دسته" می برم در کوچه هایش

تحت لوای "هیئت شیخ الائمه"

وقتش رسیده باز هم روضه بخوانم

از دردها و غربت شیخ الائمه

دیروز حیدر دست بسته... بی عمامه...‌

امروز آمد نوبت شیخ الائمه

پای برهنه پشت مرکب ها دویدن...‌

...برده توان و طاقت شیخ الائمه

بر مو سفیدان ناسزا گفتن روا نیست

کردند هتک حرمت شیخ الائمه

صاحب عزای روضه های کربلا بود

در روضه خم شد قامت شیخ الائمه

شکر خدا که دخترش اینجا ندیده

در بین مقتل غارت شیخ الائمه

شکر خدا که اهل بیتش را نبردند

بازی نشد با غیرت شیخ الائمه...‌

آه از آن شب آخر شعر شهادت حضرت امیرالمومنین علیه السلام از سیدحمیدرضا برقعی

آه از آن شب آخر...

سهل تر ساده تر از قافیه ای باختی اش
ننگ بادا به تو ای دهر که نشناختی اش

چه برایش به جز اندوه و ملال آوردی
جان او را به لبش شصت و سه سال آوردی

سهمش از خاک فقط کفش پر از پینه اوست
در عرق ریز زمین جامه پشمینه اوست

باغ می ساخت و در سایه آن باغ نبود
یک نفس قافله اش در پی اطراق نبود

درد باید که بفهمیم چه گفته ست علی
که شبی با شکم سیر نخفته ست علی

از سر سفره اسلام چه برداشت امیر
نان دندان شکنی را که نمی خورد فقیر

آه از آن شب آخر که علی غمگین بود
سفره دخترش از شیر و نمک رنگین بود

شب آخر که فلک، باد، زمین، دریا، ماه
می شنیدند فقط از علی انّا لله

باد برخاست و از دوش عبایش افتاد
مهربان شد در و دیوار به پایش افتاد

مرو از خانه، به فریاد جهان گوش مکن
فقط امشب فقط امشب به اذان گوش مکن

شب آخر، شب آخر، شب بی خوابی ها
سینه زن در پی او دسته مرغابی ها

از قدم های علی ارض و سما جا می ماند
قدم از شوق چنان زد که عصا جا می ماند

با توام ای شب شیون شده بیهوده مکوش
او سراپا همه رفتن شده، بیهوده مکوش

بی شک این لحظه کم از لحظه پیکارش نیست
دست و پاگیر مشو، کوه جلودارش نیست

زودتر می رسد از واقعه حتی مولا
تا که بیدار کند قاتل خود را مولا

تا به کی ای شب تاریک زمین در خوابی
صبح برخاسته، بیدار شو ای اعرابی

عرش محراب شد از فُزت و ربّ الکعبه
کعبه بی تاب شد از فُزتُ و ربّ الکعبه

آه از مردم بی درد، امان از دنیا
نعمتِ داشتنت را بستان از دنیا

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شاعر :سیدحمیدرضا برقعی

شهادت حضرت موسی بن جعفر - چون فاطمه تو مستجاب الدّعوه بودی عجّل وفاتی آرزویت از خدا بود

شعر شهادت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام

از بس تنت کاهیده از جور و جفا بود
گویی که بر سجاده، جای تو عبا بود

یک لحظه غافل از خدای خود نگشتی
لب های تو مشغول ذکر ربّنا بود

موسی شدی و طورِ تو شد کُنج زندان
موسی، همه شب، مات این طور، وفا شد

برغُربتت زنجیرها خون گریه کردند
خوناب غم هایت روان، از ساق پا بود

هر روز روزه بودی و هنگام مغرب
با تازیانه وقت افطار شما بود

در زیر زنجیر گران، خون گلویت
یادآور خون شهید کربلا بود

از معنی «قعرالسجون» گودال پیداست
گودال سرخی که برایت آشنا بود

چون فاطمه تو مستجاب الدّعوه بودی
عَجِّل وفاتی آرزویت از خدا بود

بی حُرمتی کردند بر جسم شریفت
جسمت به روی تخته‌ای از در چرا بود

هرجا «وفایی» با دل خونین نظر کرد
شیعه به پاس این مصیبت، در عزا بود


سیدهاشم وفایی

افتاده است بی کس و تنها غریب وار مردی که با تمامی خلقت برابر است

شعر شهادت حضرت موسی بن جعفر امام کاظم علیه السلام

آقا بیا که روضۀ موسی بن جعفر [ع] است

چشمانمان زِ داغ مصیباتشان، تر است

جامه سیاه بر تن و بر جان شرارِ آه

دل‌ها به یاد غصۀ او پُر زِ آذر است

افتاده است بی کس و تنها، غریب وار

مردی که با تمامی خلقت برابر است

مرثیه خوان حضرت کاظم[ع]، خود خداست

بانی روضه،حضرت زهرای اطهر[س] است

زندان نگو، که گرم مناجات با خداست

غار حرای حضرت موسی بن جعفر[ع] است

مرغی که در قفس، نفسش تنگ آمده

از وی به جای مانده فقط یک بغل پر است

از تازیانه خوردن حضرت نگو دگر

ارثیه ای رسیده به ایشان ز مادر است

باشد همیشه ورد زبانم به هر نفس

لعنت به آن یهودی بی دین که کافر است

ای من فدای شال عزای شما شوم

آقا بیا که روضۀ موسی بن جعفر[ع] است

شعر سحرانگیز و عالی درباره شهادت امام هفتم حضرت موسی الکاظم علیه السلام

غمی ویران‌تر از بغض گلو افتاده در جانش

بزرگی که زبانزد بود در این شهر ايمانش

کسی که از خلیفه تا گدای کوچه‌گرد شهر

نمک‌پرورده بود از سفره‌های فضل و احسانش

به حکمت، آیه آیه از لبش والعصر جاری بود

به رحمت، هر سحر فوج ملک بودند مهمانش

سكوت اشک زهرا بود و باید خواند دریایش

شکوه نام حیدر بود و باید خواند طوفانش

کسی از پشت این در دست خالی برنمی‌گردد

مگر بخشیده باشد حضرت موسی دوچندانش

به عطر ربنای جاری بین قنوت خود

بهشتی آفریده گوشۀ تاریک زندانش

نگاهش قبلهٔ خورشید و از زیبایی‌اش این بس،

بگویم هست ماه آسمان آیینه‌گردانش

دلش آشفته‌تر از تشنه کامی‌های عاشوراست

عطش پشت عطش می‌ریزد از لب‌های عطشانش

گلو می‌داند این بغض نفس‌گیر صدایش را

که حتی کوه باشد می‌کند این داغ ویرانش...

شاعر: مهدی حنیفه

شعر شهادت حضرت موسی بن جعفر امام کاظم علیه السلام

چون گوشه زندان به لبش ذکر خداست

کاظم شده شایستهٔ ذکر صلوات

چون عاکف در کعبهٔ زندان بلاست

کاظم شده شایستهٔ ذکر صلوات

چوت قطره خونی ز یَم کرب و بلاست

کاظم شده شایستهٔ ذکر صلوات

چون حجت هفتم است از نور علی

کاظم شده شایستهٔ ذکر صلوات

چون وارث اسرار شهنشاه ولاست

کاظم شده شایستهٔ ذکر صلوات

شعر شهادت امام موسی الکاظم علیه السلام

شعر شهادت امام موسی الکاظم علیه السلام

چشم گردون در عزای موسی جعفر گریست

دیدۀ خورشید بر آن ماه خوش منظر گریست

او که خود مظلوم و در بند ستمگر بود اسیر

بر غریبی شهید کربلا یک سر گریست

شهادت غریبانه امام کاظم (ع) تسلیت باد

درد تنم به ضعف تنم گریه می کند بر دردهای من بدنم گریه می کند 

درد تنم به ضعف تنم، گریه می کند
بر درد های من بدنم، گریه می کند

از چشمِ زخمِ سینۀ من، اشک خون چکَد
بر این نفس نفس زدنم، گریه می کند

امشب به زخم سینۀ من، پیرهن گریست
فردا به زخم من، کفنم گریه می کند

پروانه‌وار زینب من دور بسترم
بر این چو شمع سوختنم، گریه می کند

از درد شانه آه کشم، آه میکشد
شانه به موی او نزنم، گریه می‌کند

کشته مرا غمش که نشسته کنار من
این شیر مردِ بت شکنم، گریه می کند

گاهی برای این پر و بال، شکسته ام
گاهی برای پر زدنم، گریه می کند

هربار روی خود ز علی، می کنم نهان
گوید که رو نگیر، منم، گریه می کند

من میکنم نهان ز علی روی خویش را
بیش از علی ولی حسنم گریه می کند


شاعر:محمدمعارف وند

داشت می سوخت شعرخوانی تلفیقی از شهادت حضرت زهرا س و دفاع مقدس

شعری که اشک را بر گونه های رهبر انقلاب جاری ساخت

دانلود فایل با لینک مستقیم

شعر شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها: بزن قنفذ که من دست از امامم برنمی دارم

بزن قنفذ که من دست از امامم برنمی دارم

سراپا دردم و، جان کندن دائم شده کارم

نهادم چشم بر در، تا اجل آید به دیدارم

به وقت راه رفتن آنچنان لرزد قدمهایم

که دستی بر سرِ زانوست، دستی به دیوارم

برو ای عُمر از دستم که من با مرگ، مأنوسم

بیا ای مرگ، یاری کن که من از عُمر، بیزارم

طرفدار علی بودم که بین آن همه دشمن

ادامه نوشته

زائرین قبر من این شام عبرت خانه است مدفنم آباد و قصر دشمنم ویرانه است

زائرین قبر من این شام عبرت خانه است
مدفنم آباد و قصر دشمنم ویرانه است

دختری بودم سه ساله، دستگیر و بی پدر
مرغ بی بال و پری را این قفس کاشانه است

بود سلطانی ستمگر صاحب قدرت یزید
فخر می کرد او که مستم در کفم پیمانه است

داشت او کاخی مجلل، دستگاهی با شکوه
خود چه مردی کز غرور سلطنت دیوانه است

داشتم من بستری از خاک و بالینی ز خشت
همچو مرغی کو بسا محروم ز آب و دانه است

تکیه می زد او به تخت سلطنت با کبر و ناز
این تکبر ظالمان را عادت روزانه است

من به دیوار خرابه می نهادم روی خود
زین سبب شد رو سفیدم، شهرتم شاهانه است

بر تن رنجور من شد کهنه پیراهن کفن
پر شکسته بلبلی را این خرابه لانه است

محو شد آثار او، تابنده شد آثار من
ذلت او عزت من هر دو جاویدانه است

کهنمویی[نام شاعرِ اين شعر] چشم عبرت باز کن، بیدار شو
هر که از اسرار حق آگه نشد بیگانه است

اشک می‌ریزد علی مانند رود بر تن زهرا گل یاس كبود

احمد عزیزی، شاعر کُرد ایرانی در ۴ دی ماه ۱۳۳۷ در سرپل ذهاب به دنیا آمد. وی قبل از رفتن به دبستان، خواندن و نوشتن را بدون داشتن معلم و تنها از روی کنجکاوی و دقت به نوشته‌های روی تابلوها و اسامی خیابان‌ها و… فراگرفت. وی قبل از پیروزی انقلاب به‌دعوت شمس آل احمد به تهران رفت. او ارائه‌دهندهٔ سبک جدیدی از مثنوی با درونمایه ای عرفانی بود. عزیزی در ۱۵ اسفند ۱۳۸۶ بر اثر اختلالات کلیوی دچار اغما شد و تا ۱۶ اسفند ۱۳۹۵ به مدت 9 سال در سطح هشیاری کمتر از نرمال سپری کرد و در کرمانشاه درگذشت.

​​​​​​عشق من پاییز آمد مثل پار

باز هم ما بازماندیم از بهار
احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكی‌پوش بود
یاس بوی مهربانی می‌دهد
عطر دوران جوانی می‌دهد
یاس‌ها یادآور پروانه‌اند
یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند
یاس در هر جا نوید آشتی‌ست
یاس دامان سپید آشتی‌ست
در شبان ما كه شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما كه می‌خندید؟ یاس
یاس یك شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست
بعد روی صبح پرپر می‌شود
راهی شب‌های دیگر می‌شود
یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینه‌ها رو كرده‌اند
یاس را پیغمبران بو كرده‌اند
یاس بوی حوض كوثر می‌دهد
عطر اخلاق پیمبر می‌دهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه‌های اشكش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می‌چكانید اشك حیدر را به راه
عشق معصوم علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک می‌ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا گل یاس كبود
گریه آری گریه چون ابر چمن
بر كبود یاس و سرخ نسترن
گریه كن حیدر كه مقصد مشكل است
این جدایی از محمد مشكل است
گریه كن زیرا كه دخت آفتاب
بی‌خبر باید بخوابد در تراب
این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش ای زمین
نیمه‌شب دزدانه باید در مغاك
ریخت بر روی گل خورشید خاك
یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدك زخم از گل این باغ دید
مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز دو كس از قبر او آگاه نیست
گریه بر فرق عدالت كن كه فاق
می‌شود از زهر شمشیر نفاق
گریه بر طشت حسن كن تا سحر
كه پر است از لخته خون جگر
گریه كن چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنه‌لب در قتلگاه
خاندانت را به غارت می‌برند
دخترانت را اسارت می‌برند
گریه بر بی‌دستی احساس كن
گریه بر طفلان بی‌عباس كن
باز كن حیدر تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را
گریه كن بر آن یتیمانی كه شام
با تو می‌خوردند در اشك مدام
گریه كن چون گریه ابر بهار
گریه كن بر روی گل‌های مزار
مثل نوزادان كه مادر‌مرده‌اند
مثل طفلانی كه آتش خورده‌اند
گریه كن در زیر تابوت روان
گریه كن بر نسترن‌های جوان
گریه كن زیرا كه گل‌ها دیده‌اند
یاس‌های مهربان كوچیده‌اند
گریه كن زیرا كه شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است
ما سر خود را اسیری می‌بریم
ما جوانی را به پیری می‌بریم
زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان
زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد
ای بهار گریه‌ بار نا امید
ای گل مأیوس من یاس سپید

نمیدانی که با دست بریده ز پشت اسب افتادن چه سخت است

خدایا شرح غم خواندن چه سخت است
ز داغ لاله افسردن چه سخت است

اگر تیری درون چشم باشد
نمیدانی زمین خوردن چه سخت است

نمیدانی که با دست بریده
ز پشت اسب افتادن چه سخت است

نمیدانی که با چشمان خونین
جمال فاطمه دیدن چه سخت است

کنار علقمه با مشک خالی
ببین شرمنده گردیدن چه سخت است

از غمت ذره ذره آب شدم  گل نبودم ولی گلاب دم

از غمت ذره ذره آب شدم

گل نبودم ولی گلاب دم

هر زمـانی کـــه آب نــوشــیـــدم

یادت افــتــادم و کــبـــاب شــــدم

هر کجا شـیــر خــواره ای دیــدم

بــی قــرار غـــم ربــــاب شـــدم

از غـمـت ســالـهـا گــریـســتــم و

در خُــم عـشــق تــو شــراب شدم

پشت پایی زدم به هر چه که هست

تا که از عـشـق تـــو خــراب شـدم

پــادشــاه زمـیــــن شــدم وقــتــی

بـه غلامیت انتخاب شـدم

من دعای قـنوت زهرایم

آن دعایی که مستـجاب شدم

مشکل این است بغل کردن تو مشکل شد

دل ز قرص قمر خویش کشیدن سخت است
نازها از پسر خویش کشیدن سخت است

سر زانو کمکم کرد که پیدات کنم
وَرْنه کار از کمر خویش کشیدن، سخت است

مشکل این است بغل کردن تو مشکل شد
تکّه ها را به بر خویش کشیدن، سخت است

خواستی این پدر پیر، خضابی بکند
خون دل را به سر خویش کشیدن، سخت است

نیزه بیرون بکشم از بدنت می میرم
خار را از جگر خویش کشیدن، سخت است

گر چه چشمم به لب توست ولی لختۀ خون
از دهان پسر خویش کشیدن، سخت است

تکه های جگرم هر طرفی ریخته است
همه را دور و بر خویش کشیدن، سخت است

به – که از گردن من دفن تو برداشته شد
دست از بال و پر خویش کشیدن، سخت است


علی اکبر لطیفیان

شعر اصلا حسین جنس غمش فرق می کند این راه عشق پیچ و خمش فرق می کند

اصلاً حسین جنس غمش، فرق می کند
این راه عشق پیچ و خمش، فرق می کند

اینجا گدا همیشه طلبکار می شود
اینجا که آمدی، کَرمش فرق می کند

شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده، محتشمش فرق می کند

صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین
عیسای خانواده، دَمش فرق می کند

از نوع ویژگی دعا زیر قُبّه اش
معلوم می شود، حرمش فرق می کند

تنها نه اینکه جنس غمش، جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش، فرق می کند

با پای نیزه روی زمین راه می رود
خورشید کاروان، قدمش فرق می کند

من از حسینُ مِنّیِ پیغمبر خدا
فهمیده ام حسین همه‌اش فرق می کند

سائل شبی که زائر باب المراد شد تسبیح وار گرم دمِ یا جواد شد

سائل شبی که زائر باب المراد شد

تسبیح وار، گرم دمِ یا جواد شد

در اولین قدم به مراد دلش رسید...

سائل دمی که ساجد باب‌الجواد شد

شهادت امام جواد(علیه السلام) تسلیت باد

موسی اگر کند گذری سوی کاظمین دیگر روان به وادی سینا نمی شود

دیگر دلم به سیر چمن وا نمی شود

دیگر نشاط، هم نفس ما نمی شود

حتی اگر مسیح، طبیب دلم شود

دارد جراحتی که مداوا نمی شود

موسی اگر کُنَد گذری سوی کاظمین

دیگر روان به وادی سینا نمی شود

از زخم های سلسله چون یاد آورم

زنجیر شعله از جگرم وا نمی شود

یک تن نگفت سلسله در آن سیاه چال

درمان زخم گردن مولا نمی شود

حبس و شکنجه، قعر سیه چال و سلسله

این احترام یوسف زهرا نمی شود

گویی که آن ستمگر حق ناشناس را

جز با شکنجه عقده دل وا نمی شود

معصومه تسلیت که نصیب تو بعد از این

دیگر زیارت رخ بابا نمی شود

مولای من کسی است که در حبس سال ها

غافل دمی ز حی تعالی نمی شود

"میثم"، هر آنچه بر سر عبد خدا رود

عبد خداست، بندۀ دنیا نمی شود

قاتل دل سنگ می خندد به اشک دیده ام حلقه زنجیر می گرید به زخم گردنم

شعر شهادت امام کاظم ع

در دل تاریک زندان مثل شمع روشنم

لحظه لحظه، قطره قطره، آب گردیده تنم

بس که لاغر گشته ام چون می گذارم سر به خاک

خصم پندارد که این من نیستم پیراهنم

در سیه چال بلا با دوست خلوت کرده ام

این نماز، این حال خوش، این اشک دامن دامنم

هر که زندانی شود باید ملاقاتش روند

این که ممنوع الملاقات است در زندان، منم

قاتل دل سنگ می خندد به اشگ دیده ام

حلقه ی زنجیر می گرید به زخم گردنم

بس که جسمم آب گشته مثل شمع سوخته

محو گشته جای نقش تازیانه بر تنم

روزه دارم، وقت افطار است و گویی قاتلم

کرده با خرمای زهر آلوده قصد کُشتنم

گاه گاه از ساق پای من خون می چکد

بس که پا ساییده گشته بین کُند و آهنم

دوستان! از گریه ی من حبس هم آمد به تنگ

با وجود آنکه خندیدم به روی دشمنم

یاد از جسم من و از تخته در می کند

هر که گردد زائر و آید کنار مدفنم

یابن زهرا «میثم» استم با تولّای شما

گر به دوزخ هم روم از هُرم آتش ایمنم

الواثـِــبـيـنَ لِظـُلْمِ آلِ مُحَمَدٍ وَمُـــحَمَدٌ مــُـلقىً بِــلا تَكْـفينِ

الواثـِـــــــــــبـيـنَ لِظـُلْمِ آلِ مُحَمَدٍ *** وَمُـــحَمَدٌ مــُـلقىً بِــلا تَكْـــــفينِو

القـائِــــــــــــلينَ لِفاطِمٍ آذَيْـتِـــنا *** فـي طــولِ نَــوحٍ دائـِـمٍ و حَـنينِو

القـــاطِعين أراكَــةً كَـي لا تُقيلُ *** بِــــظِلِ أَوراقٍ لهـــا وغُـــصُونِوَ

مُجَمِعي حَطَبٍ عَلى البَيتِ الذي *** لَمْ يَـــــجْتَمِعْ لولاهُ شَـمْلُ الديـنِو

الداخِـــــلينَ عَلى البَـتولةِ بيتها *** والمُسْـــقِطينَ لهــا أعَــزَ جَــنينِو

القـــــــائِدين إمامهُمْ بِــــــنَجادِهِ *** و الطُـــهرُ تــدعو خَـلفهمْ بِـرنينِخَ

لوا ابنَ عَمي أَو لأكشفَ لِلدُعا *** رَأســـي وأشكـو للإلهِ شـُجونيم

ـاكـانَ نـاقةُ صـــالحٍ و فَصيلها *** بـِـــــالفضلِ عِنْدَ الله إلا دونـــــيوَ

رَنَتْ إلى القَبرِ الشريفِ بـِمُقْلَةٍ *** عـَـبرى وقـَلـبٍ مُكــــمَدٍ مَـحزونِن

ـــادتْ و أظفارُ المُـصابِ بٍقَلبِها *** أبـــتاهُ عـزَ عـلى العـداة مُــعينيأ

بــــــتاهً هذا السـامريُّ و عِجلُهُ *** تُـبِعَا ومــالَ الناسُ عن هــارونِأ

يَّ الرزايـــــــا أتَـــــقي بِــــتَجَلُدٍ *** هو فـي النوائبِ مذ حييتُ قرينيف

قدي أبي أم غـصـبَ بَـعلي حَقَهُ *** أم كسرَ ضِلـعِيْ أم سقوطَ جنينيأ

م أخذهم إِرثي وَ فاضلَ نِــحْلَتي *** أم جَـــهلهمْ حَقي وقـدْ عَـرَفونيق

قهروا يـتيميك الحُسينَ و صنوَهُ *** وسألتُــهم حَـقي وقـدْ نَـــــهرونيل

لشاعر الشيخ صالح الكواز

اشعاری بسیار زیبا درباره شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها

اشعاری بسیار زیبا درباره شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها

محمد سهرابی:

وقتی بگو بخند تو در خانه جا نشد
لفظ بیا ببند به زخمت روا نشد

صبح دراز تو سر مغرب شدن نداشت
مویت سفید گشت و رفیق حنا نشد

قدری غذا بخور جگرم ریش‌ریش شد
شاید که ماندی و سفرت از قضا نشد

در خانه روسری به سرت قاتل من است
قتل کسی به پارچه‌ای نخ‌نما نشد

قحط طبیب شرم علی را مضاف کرد
قحطی چنین پرآب عیان هیچ‌جا نشد

جان خودم قسم که همین چند روز پیش
گفتم که کج کنم سر این میخ را نشد

پهلوی و روی موی و وضوی جبیره‌ات
چون من بساط قتل کسی روبه‌راه نشد ...

ادامه نوشته

نفسي علی زَفَراتها محبوسةٌ یا لـیتها خـرجـت مـع الزَّفَـراتِ

نفسي علی زَفَراتها محبوسةٌ -----یا لـیتها خـرجـت مـع الزَّفَـراتِ

لا خیرَ بعدكِ في الحیاةِ -----و إنّما أبکي مخافةَ تـطـولَ حـیاتي

جان من با ناله هایم در سینه ام حبس شده. ای کاش جانم با ناله هایم از سینه ام خارج می شد!

پس از او خیری در زندگی در دنیا نیست. گریه می کنم من از ترس اینکه زندگی من در دنیا طولانی شود.

هنگام رحلت فاطمه (علیها سلام):

حـبـیـبٌ لـیـس یعـدلـهُ حـبیب -----و ما لسواهُ في قلبي نصیب

حبیبٌ غاب عن عیني و جسمي----- و عن قـلبي حبیبـی لایغـیبُ

حبیب من چنان دوستی است که در شایستگی هیچ دوستی همتای او نیست و برای غیر او در دل من هیچ بهره ای نیست.

حبیب من از چشم و جسم من پنهان شده، امّا از دل من، حبیب من پنهان نمی شود و نخواهد شد.
و:

مالي وقفتُ علی القبورِ مُسلِّماً -----قبرَ الحـبیبِ فلم یَرُدَّ جوابي

أحـبیبُ مالـك لاتــردّ جـوابـنا -----أنسیتَ بعـدي خُـلَّةَ الأحبابِ

چیست برای من که توقف کرده ام بر کنار قبرها، در حالتی که بر قبر حبیبم سلام می کنم و او جواب مرا نمی گوید.

ای حبیب تو را چه می شود که جواب مارا نمی گویی؟ آیا فراموش کرده ای پس از من دوستی با دوستان را؟

و خودش از طرف فاطمه (علیها سلام)می گوید:

قال الحبیبُ فکیف لي بجوابکم -----و أنا رهـین جنادلٍ و تـرابِ

أَکَلَ التراب محاسني فَنَسِیتُکُم -----و حَجِبتُ عن أهي و عن أترابي

دوست می گوید چگونه برای من میسّر است جواب شما را بگویم و حال آنکه در گرو سنگریزه ها و خاک می باشم؟

خاک نیکی های مرا خورده، پس فراموش کردم شما راو از چشم های کسان و اولاد خود مستور و نا پیدا شدم.

فعلیکمُ منّي السلام تقطَّعَت عنّي و عنـکـم خَـلَّةَ الأحـبابِ

پس بر شما باد سلام (یعنی با شما وداع می کنم). بریده شد از میان من و از شما، دوستی با دوستان

گفتم رضا و دلم تا حرم رسید از سوی او نسیمی به چشم ترم رسید

گفتم رضا و دلم تا حرم رسید
از سوی او نسیمی به چشم ترم رسید

دست ادب به سینه و لبریز التماس
گفتم ابالجواد و مراد دلم رسید


شهادت امام الرئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام تسلیت باد

شعر شهادت امام رضا ع (وقتی عصای پیری آدم نباشد باید به زیر منت دیوار و در بود)

آهسته می آمد ولی بی بال و پر بود
یک دست بر پهلو و دستی بر جگر بود

زیر سرِ مهمانی اجباری اش بود
وقتی که می آمد عبایش روی سر بود

از بس میان کوچه ها افتاد بر خاک
روی لباسش رد پای هر گذر بود

با آه می افتاد و بر می خواست اما
آهش زمان راه رفتن بیشتر بود

وقتی عصای پیری آدم نباشد
باید به زیر منت دیوار و در بود

آری شبیه قصه آن کوچه تنگ
فرسنگ‌ها انگار خانه دورتر بود

بال پرش زخمی شد از بس دست و پا زد
هر جای حجره رد و پاهای جگر بود

سختی کشید اما چقدر آرام جان داد
آخر سرش بر رو پاهای پسر بود

باید که اهل کشف باشی بین روضه
باید میان روضه ها اهل نظر بود

وای از حسین از آن دمی که چشم وا کرد
پا روی زخم سینه اش پر دردسر بود

وای از دمی که رفت بالا خنجری کُند
وای از کسی که شاهدش با چشم تر بود

موسی علیمرادی

هر جا کریم آل طاها سفره دار است رزق گدایان را فراوان می نویسند

ما را گدایانِ کریمان می نویسند

گرد و غبارِ راه ایشان می نویسند

هرجا که آقایانِ خلقت سفره دارند

ما را فقیر لقمه‌ای نان می نویسند

در شأن این والا مقامانِ دو عالم

خطّاط ها عُمری ست، قرآن می نویسند

آن را که دور افتاده از این خانواده

زار و گرفتار و پریشان می نویسند

هرکس غلام خاندان اهل بیت است

از دید ما او را مسلمان می نویسند

دین، غیر حب و بغض چیز دیگری نیست

با این دو ما را اهل ایمان می نویسند

پس بی تولا و تَبرّا روز محشر

مارا پشیمانِ پشیمان می نویسند

در کوره ی عشق علی چون ذوب گشته

«مِنّا» کنار نام سلمان می نویسند

اهل کرامت بر نگین حلقه خود

ذکر شریف «یا حسن جان» می نویسند

هر جا کریم آل طاها سفره دار است

رزقِ گدایان را فراوان می نویسند

بر شُلّه زرد نذری اش با دست زهرا

یک نسخه ی دارو و درمان می نویسند

ما کمتر از موریم وقتی در حضورش

صدها گدا مثل سلیمان می نویسند

از صبح تا شب سفره اش پهن است و دیدیم

گاهی سگی را نیز مهمان می نویسند

کلب سر کوی حسن را اهل معنا

در شأن خود همسنگ انسان می نویسند

در وصف زیباییِ بی حدّ جمالش

هِی شاعران دارند دیوان می نویسند

آن قدر نورانی ست کز پشت نقابش

آن چهره را خورشید تابان می نویسند

وقتی می آید درب خانه می نشیند

آن روز کلّی راه بندان می نویسند

در محضرش حتی اگر یوسف شوی باز

شغل تو را آیینه گردان می نویسند

وقتی حسن فرمانروای عرش و فرش است

عباس را هم تحت فرمان می نویسند

با این که اهل البیت ما خیلی کریمند

او را کریم کل دوران می نویسند

وقت عطوفت مهربان مثل خدایش

وقت غضب، سیل خروشان می نویسند

جنگ جمل را با شروع حمله ی او

جنگی سراسر مثل طوفان می نویسند

با نیزه آمد ناقه را پی کرد حتماً

آن نیزه را شمشیر برّان می نویسند

فرزند حیدر هست پس هر جا بجنگد

این مرد را پیروز میدان می نویسند

بی شک قلم ها شعر در باب حسن را

با اذن سلطان خراسان می نویسند

ابری سیاه چشم ترش را گرفته بود زهری توان مختصرش را گرفته بود

ابری سیاه، چشم ترش را گرفته بود
زهری توان مختصرش را گرفته بود

معلوم بود از وَجَناتش که رفتنی است
یعنی که رُخصت سفرش را گرفته بود

از بس شبیه مادرش افتاد بر زمین
در انتهای کوچه سرش را گرفته بود

تا رو به روی حجره خمیده خمیده رفت
از درد بی امان، کمرش را گرفته بود

چشم انتظار دیدن روی جواد بود
خیلی بهانه ی پسرش را گرفته بود

بر روی خاک بود که پیچید بر خودش
آثار تشنگی، جگرش را گرفته بود

افتاد یاد جدّ غریبی که خواهرش...
... در بین قتلگه خبرش را گرفته بود

دیگر توان دیدن اهل حرم نداشت
از بس که نیزه دور و برش را گرفته بود

وقتی که شمر آمد و کارش تمام شد
خلخال دختری نظرش را گرفته بود

محمد فردوسی

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد  نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد

نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد

ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف

دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد

هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم

نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد

آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم

مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد

سیلی محکم او چشم مرا تار نمود

مادر از من دوسه تا سیلی محکمتر خورد

لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد

مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد

حسن از غصه سرش را به زمین زد, غش کرد

باز زینب غم یک مرثیه ی دیگر خورد

قصه ی کوچه عجیب است (مهاجر) اما

وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد

محمدبنواری

چه غریبانه، غریبانه، غریبانه گذشت

مثل یک سایه چه زود از سرِ این خانه گذشت

چه غریبانه، غریبانه، غریبانه گذشت

چشم را بست ولی صبر نکردند این قوم

پیشِ او بود علی صبر نکردند این قوم

ای دل از غربتِ این لحظه ی تشییع بگو

از غریبانه ترین لحظه ی تشییع بگو

او غریبانه ترین لحظه ی رفتن دارد

روضه ی رفتن او گفتن و گفتن دارد

اندک اندک اثرِ زهر به جانش اُفتاد

رویِ دامانِ علی بود توانش اُفتاد

شهر در مکر و سکوت است علی تنها شد

یک تنه گرم حنوط است علی تنها شد

یک طرف داشت علی آب به پیکر می ریخت

یک طرف داشت جماعت سرِ مادر می ریخت

آب غسلش به تنش بود که هیزم پُر شد

شعله پیچید به در نوبتِ یک چادر شد

بدنش روی زمین بود به زحمت اُفتاد

وای ناموس علی بینِ جماعت اُفتاد

در عزای پدرش بود که سیلی را خورد

سوگوار پسرش بود که سیلی را خورد

تا که مولا کفنش کرد زنش را کُشتند

تا کفن روی تنش کرد زنش را کُشتند

دست بر پهلوی خود داشت پرش خورد به در

درد پهلو که خَم اش کرد سرش خورد به در

شاعر: حسن لطفی

شعر شهادت حضرت امام جواد ع هم آسمان قصیده ای از بی کرانی اش هم بی کرانه ها غزلِ آسمانی اش)

هم آسمان قصیده ای از بی کرانی اش

هم بی کرانه ها غزلِ آسمانی اش

ای کال ها کمالِ سرِ کوچه باغ اوست

باید رسید تا به خدا با نشانی اش

او در مدینه جای پدر را چه پُر نمود

ادامه نوشته