مناط صدق در قضایا
1. مناط صدق در قضایا
صدق و کذب یا حقیقت و خطا
در این بحث که تحت عنوان «مناط صدق و کذب در قضایا» مطرح می شود مسأله، مسأله «حقیقت» است. بحث روی حقیقت است که ملاک حقیقی بودن یک اندیشه چیست.
انسان در ابتدا فرقی میان اندیشه و عین نمی گذارد. برای یک کودک اصلا ذهن و عین مطرح نیست. وقتی که متوجه عالم عین است و مثلا مادر خودش را می بیند او فکر نمی کند که یک ذهنی دارد و در ذهن خودش صورتی از این مادر دارد. او در عالم خودش گویی مخلوط با واقعیت است، یعنی گویی که الآن ذهنی در کار نیست و خود همان واقعیت مادر با او یکی است. ولی انسان نمی تواند همیشه در این مرحله باقی بماند. خواه ناخواه برخورد می کند به اینکه نه، ذهن عین واقع نیست؛ واقع چیزی است و ذهن چیزی. این توجه و التفاتی که برای انسان پیدا می شود ریشه اش از خطاهاست، یعنی موقع خطا متوجه می شود که نه، ذهن غیر از عین است. (مجموعه آثار استاد شهید مطهری، ج 9، ص 583)
و اینها دو حساب است. پس قهرا برای انسان دو اندیشه مطرح می شود:
اندیشه های راست و اندیشه های دروغ، که این از تجربه هایی است که خیلی زود انسان به آن می رسد، به طوری که یک کودک شاید در سن سه سالگی فرق راست و دروغ را می فهمد، که اگر از مادرش بپرسد که مثلا بابا کجاست و او به دروغ بگوید که فلان جا رفته است، به مادرش می گوید تو دروغ می گویی؛ یعنی این قدر ادراک دارد که اگر راست باشد می فهمد و اگر دروغ هم باشد می فهمد. این تشخیص راست از دروغ و صحیح از غلط در مسائل عادی و روزمره است؛ قهرا این تشخیص در مرحله بالاتر در مسائل علمی و در مسائل فلسفی مطرح می شود که یک طرح، یک فکر، یک تشخیص، یک معرفت درباره جهان و درباره اشیاء ممکن است راست باشد و ممکن است راست نباشد. ضرورت منطق هم از همین جا کشف شده است که حال که اندیشه های ما گاهی خطاست و گاهی خطا نیست، آیا معیاری می توان کشف کرد که با آن معیار بتوان اندیشه راست را از اندیشه ناراست و صواب را از ناصواب تمییز داد یا نه. منطق برای این کار به وجود آمده است؛ حالا اینکه از عهده برآمده یا برنیامده است مسأله دیگری است که فعلا به بحث ما مربوط نیست.
تعریف حقیقت
دیدیم که تشخیص راست از دروغ، صحیح از غلط و حقیقت از خطا یکی از ابتدائی ترین تجربیاتی است که انسان به آن پی می برد. ولی عمده مسأله- و یا به تعبیر صحیح تر، یکی از مسائل عمده- خود تعریف حقیقت است که وقتی ما می گوییم یک اندیشه حقیقت است و یک اندیشه خطا و یا یک اندیشه را می گوییم صحیح و یکی را می گوییم غلط، ملاک صحت و غلط بودن چیست؟ باید توجه داشت که آنچه مورد نظر است این است که ملاک صحت و غلط بودن چیست، نه اینکه ملاک تشخیص صحیح از غلط چیست. اینها دو مسأله و دو مطلب است.
ملاک تشخیص، یک مطلب است و ملاک صحیح و غلط بودن مطلب دیگر. آنچه مورد نظر ماست این است که ما به چه اندیشه ای می گوییم «صحیح» و تعریفش چیست؟ این کلمه «حقیقت»- که قدر مسلّم از زمان افلاطون مطرح است که وی در باب اخلاق می گوید انسان در جستجوی سه چیز است: خیر و حقیقت و زیبایی، یا نیکی و راستی و زیبایی- به چه معنی است؟ اصلا خود راستی و حقیقت که یک فیلسوف همیشه خودش را دنبال حقیقت می داند ملاکش چیست؟ تعریف حقیقت بودن چیست؟ این غیر از مسأله منطق است که معیار تشخیص صحیح از غلط را به ما ارائه می دهد.
تعریف حقیقت از نظر قدما
از نظر قدما در اینکه تعریف حقیقت مطابقت با واقع و نفس الامر است تردیدی وجود نداشته است؛ یعنی در پاسخ این سؤال که حقیقت یعنی چه؟ می گفته اند حقیقت یعنی اندیشه مطابق با واقع و نفس الامر. پس تعریف حقیقت این بوده است و از این جهت هیچ شک و تردیدی وجود نداشته است، مشکلی اگر بوده در انواع قضایا بوده است که دیده اند این تعریف در انواع قضایا به یک نحو نیست، که آن وقت این سؤال مطرح می شود که آیا واقعا این تعریف اشکال دارد؟ یا نه، تعریف اشکال ندارد ولی باید دید که این تعریف در مورد هر یک از انواع قضایا چگونه انطباق پیدا می کند؟
قبلا هم گفته ایم که قدما- البته از زمان بوعلی به این طرف- به یک نوع تقسیم در باب قضایا برخورد کرده اند که این تقسیم بسیار نافع و مفید بوده و همان تقسیم هم سبب اشکال در باب این قضایا و چگونگی انطباق تعریف حقیقت بر آنها شده است و آن، تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه و ذهنیه است.
در مورد قضایای خارجیه و یا قضایای شخصیه مثل «زید قائم» مطلب خیلی ساده است و اشکالی پیش نمی آید. وقتی ما می گوییم مثلا تمام مردم تهران بیمه شده اند، واضح است که اگر این قضیه با عالم واقع و خارج منطبق بود حقیقت است و الّا خطاست.
اما در قضایای ذهنیه چه می گویید؟ وقتی که شما می گویید حقیقت، مطابق بودن قضیه با واقع و نفس الامر است، آیا در قضایای ذهنیه هم این حرف درست است؟
قضایای ذهنیه که اصلا از ذهن بیرون نیست، مربوط به خود عالم ذهن است. مثلا وقتی که می گوییم: «انسان کلی است» انسان در ظرف ذهن کلی است؛ انسان در ظرف خارج که کلی نیست. پس کلیت در ذهن عارض انسان می شود و لذا قضیه «انسان کلی است» یک قضیه ذهنیه است. آیا قضیه «انسان کلی است» حقیقت است یا حقیقت نیست؟ اگر حقیقت است، که این قضیه اصلا با واقع و نفس الامر و با عالم عین ارتباط ندارد. پس چگونه می توان گفت حقیقت یعنی مطابقت قضیه با واقع و نفس الامر؟ البته جواب این اشکال را اینها به یک شکل ساده ای می دهند که واقع و نفس الامر که می گوییم شامل این هم می شود. حال اینکه به چه شکلی جواب اشکال را می دهند بعدا عرض می کنیم. اکنون فقط صورت اشکال را بیان می کنیم.
حتی انطباق این تعریف در مورد قضایای حقیقیه هم خالی از اشکال نیست چون قضایای حقیقیه قضایایی است که ذهن حکم را می برد روی افراد، روی افراد واقعی و نفس الامری؛ یعنی دایره اش اوسع است از آنچه که وجود دارد، یعنی روی افراد مفروض الوجود هم می رود. می گویند قضایای علوم از نظر اینها چنین است؛ یعنی از نظر قدمای فلاسفه ما قضایایی که در علوم به کار می رود از نوع قضایای حقیقیه است. اگر بگویید: «هر آتشی سوزنده ی پنبه است» درست است. آتش هایی در عالم وجود داشته و دارد و خواهد داشت که مشمول این حکم می شوند. ولی اگر از شما بپرسند که آیا این حکم منحصر است به آتشهای گذشته و حال و آینده یا منحصر به اینها نیست، چه خواهید گفت؟ اگر ما فرض کنیم آتشی علاوه بر اینها وجود پیدا کند آن هم سوزنده است یا نه؟ می گوییم: بله، اگر فرض کنیم آتش دیگری هم غیر از آنچه که وجود دارد و وجود خواهد داشت در عالم وجود پیدا کند باز هم سوزنده است؛ یعنی حکم می رود روی موضوعی که اوسع است از افراد محققة الوجود در ظرف زمان. اینجاست که اشکال به وجود می آید؛ می گویند شما گفتید قضیه ای حقیقت است که مطابق با واقع و نفس الامر باشد، در حالی که این قضیه مفادش اوسع از واقع و نفس الامر و اوسع از واقعیت است، پس تعریف چگونه بر آن صدق می کند؟ این تعریفی که شما می گویید حقیقت عبارت است از اندیشه ای و قضیه ای که مطابق با واقع باشد، در اینجا دچار اشکال می شود، زیرا مفاد قضیه شما اوسع از واقع است. پس این تعریف در اینجا درست نیست.
اشکالی که برای قدمای ما در این باب پیش آمده است همین اشکال بوده است که دیده اند انطباق این تعریف در مورد قضایای ذهنیه و حقیقیه با اشکال مواجه می شود. و اما اشکالاتی که برای علمای جدید در این باب پیش آمده است.
تعریف حقیقت از نظر علمای جدید
از مجموع حرف هایی که ما در کلمات امروزی ها دیده ایم معلوم می شود که برای آنها باز یک سلسله اشکالات دیگر به وجود آمده و همان ها سبب شده است که این تعریف را برای حقیقت نارسا بدانند و به دنبال تعریفهای دیگری برای حقیقت بروند که در همین کتاب معروف فیلیسین شاله این اشکالات به طور متفرق ذکر شده است.
یکی از اشکالات این است که می گویند این تعریف در باب ریاضیات صادق نیست؛ حداکثر در باب تجربیات صادق است، برای اینکه معانی ریاضی در خارج لزوما وجود ندارند. اگر شما مثلا برای دایره یا برای خط حکمی ذکر می کنید این خط یا دایره چیزی است که شما در ذهن آن را فرض کرده اید، حکمی هم برایش می آورید، و الّا خط به آن مفهوم ریاضی اش شاید در طبیعت وجود نداشته باشد.
دایره به مفهوم ریاضی اش شاید در خارج وجود نداشته باشد. پس این تعریف در آنجا صدق نمی کند.
دیگر اینکه گفته اند این تعریف درباره قضایای تاریخی هم صدق نمی کند، چون قضایای تاریخی مربوط به گذشته است و گذشته معدوم است، پس این با تعریف حقیقت که گفته می شود حقیقت عبارت است از مطابقت با واقع و نفس الامر جور در نمی آید. وقتی که من می گویم ارسطو شاگرد افلاطون بوده است، الآن این در عالم ذهن من یک معنی ای هست، شاگردی ارسطو برای افلاطون هم واقعه ای بوده است در ظرف گذشته و معدوم است. اما تطابق، دو چیز می خواهد، باید ذهنی باشد و واقعیتی تا بگوییم ایندو بر یکدیگر منطبق هستند، وقتی که واقعیت معدوم شده است دیگر تطابق معنی ندارد.
بعضی گفته اند حتی در امور تجربی هم این اشکال هست، برای اینکه ما در باب امور تجربی هم نمی توانیم بگوییم که این صوری که ذهن ما در تجربیات دارد عین اینها در خارج وجود دارد. همین قدر می دانیم که اینها نماینده یک چیزی هست در خارج، اما اینکه خود همینها در خارج هستند مسأله ای است که به راحتی نمی توان اثبات کرد. مخصوصا با اصولی که اخیرا آمده اند در علم امروز گفته اند مسأله تطابق ذهن با خارج کارش خیلی مشکل می شود.
مسأله دیگری که باز سبب شده است که علمای جدید از آن تعریف دست بردارند مسأله به اصطلاح تکامل علوم است. ما می بینیم در علوم در هر زمان یک نظریاتی می آید- نظریات علمی- و این نظریات به ثبوت می رسد ولی این نظریات در زمان بعد نقض می شود و نظریه دیگری جای آن را می گیرد. در اینجا ما نمی توانیم بگوییم هر دو نظریه درست است، اگر می گوییم حقیقت یعنی آنچه که مطابق با واقع و نفس الامر باشد، این معنی ندارد که هم آن نظریه درست و مطابق با واقع و نفس الامر باشد و هم این نظریه، چون «واقع» که دو جور نیست. از طرفی هم نمی توانیم بگوییم که آن نظریه گذشته اصلا چرند و باطل بود و با حقیقت سر و کار نداشت، ناچار باید آن را حقیقت بدانیم، این را هم حقیقت بدانیم. ولی این با تعریف حقیقت که مطابقت با واقع است جور در نمی آید، پس تعریف حقیقت را باید عوض کنیم تا با آن جور در بیاید. از جمله تعریفهایی که بجای این تعریف از حقیقت آورده اند یکی همین است که حقیقت آن چیزی است که مفید فایده باشد. آن نظریه در زمان خودش مفید فایده بود، این نظر هم در زمان خودش مفید فایده است.
بنابراین ما می توانیم بگوییم هیئت بطلمیوس حقیقت است، هیئت کپرنیک هم حقیقت است، چون هیئت بطلمیوس مفید فایده بود و همه خسوف و کسوف ها را می توانست برای ما توجیه کند، هیئت کپرنیک هم مفید فایده است و همه خسوف و کسوف ها را می تواند برای ما توجیه کند.
اینها اشکالاتی است که برای علمای جدید مطرح شده است. آن، اشکالهای قدمای ما بود و این هم اشکالهای علمای جدید. ما اول وارد بحث علمای جدید بشویم و سپس به اشکالات قدمای خود بپردازیم.
قدمای ما تعریف را قبول کرده اند و در صدد حل اشکال برآمده اند، یعنی بر اساس همان تعریف می خواهند اشکال را حل کنند، ولی علمای جدید تعریف را عوض کرده اند؛ از اول خودشان را اینجور نجات داده اند که باید از این تعریف که حقیقت عبارت است از اندیشه مطابق با واقع دست برداشت «1»؛ یعنی اینها خواسته اند اشکال را با رفع ید از آن تعریف و دست زدن به تعریفهای دیگر حل کنند.
مثلا پراگماتیستها در باب حقیقت گفته اند حقیقت آن چیزی است که مفید فایده باشد. این را دو گونه می شود تعبیر کرد: یکی اینکه بگوییم آنچه که حقیقت است (یعنی مطابق با واقع است) مفید فایده است. اگر چنین بگوییم اثر حقیقت را گفته ایم. یک وقت می گوییم: نه، اصلا معنی حقیقت بودن این است که مفید فایده است؛ تعریف حقیقت این است که حقیقت یعنی آنچه که مفید فایده باشد. اشکال علیحده ای که فروغی هم از ویلیام جیمز نقل می کند همین است که می گوید آنچه که قدما گفته اند که حقیقت اندیشه مطابق با واقع است، با فلسفه «بودن» جور در می آید نه با فلسفه «شدن» و تغییر (البته این تعبیر به این نحو از من است). در فلسفه «بودن» چون اشیاء را ثابت می انگارند می توانند یک اندیشه ای را بگویند با آنچه که در عالم واقع ثابت است تطابق دارد، ولی در فلسفه «شدن» هیچ چیزی در دو لحظه ثبات ندارد. وقتی که در دو لحظه ثبات ندارد، شما نمی توانید اندیشه خودتان را با آن مطابق بدانید. این اندیشه اصلا نمی تواند با آن مطابق داشته باشد، چون واقعیت اصلا هیچ ثباتی ندارد. وقتی که واقعیت ثابت نیست چیزی نمی تواند با آن انطباق پیدا کند.
تعریف دیگری که برای حقیقت کرده اند این است که گفته اند حقیقت آن است که همه اذهان در یک زمان بر روی آن توافق داشته باشند. این را به عنوان حقیقت گفته اند نه اینکه توافق اذهان علامت حقیقت باشد. می گویند به این ترتیب مشکل حل می شود. آن نظریه علمی قرن گذشته، اذهان قرن گذشته در آن توافق داشتند پس حقیقت است؛ یعنی آنچه را که اصولیون اهل تسنن در باب اجماع گفته اند اینها در باب حقیقت گفته اند. اصولیون اهل تسنن می گویند توافق اذهان در یک مسأله شرعی حکم وحی را دارد، منتها وحی اختصاص به زمان یک فرد دارد، اینجا جمع جانشین فرد می شود. می گویند اگر همه علما در یک زمانی بر یک مسأله توافق کنند، در اینجا دیگر یک نوع عصمتی در کار است، امکان خطا در آن نیست و حکم وحی را دارد.