نهی کتابت حدیث پیامبر (شلاق خوردن صبیغ بن عسل از عمر بن خطاب)

و سيوطى و ابن كثير، از بزّار، و دار قطنى در «افراد» و ابن مردويه و ابن عساكر از سعيد بن مسيّب تخريج كرده‌اند كه: صبيغ تميمى به نزد عمر بن خطّاب آمد و گفت: به من خبر بده كه مراد از الذّاريات ذروا چيست؟ عمر گفت: مراد بادهاست، و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نمى‌گفتم. صبيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از حاملات وقرا چيست؟ عمر گفت: مراد ابر است، و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نمى‌گفتم. صبيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از الجاريات يسرا چيست؟ عمر گفت: كشتى‌هاست، و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نمى‌گفتم. صبيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از المقسّمات أمرا چيست؟ عمر گفت: ملائكه، و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نمى‌گفتم.

در اين حال عمر امر كرد تا صبيغ را صد شلاّق زدند و او را در اطاقى حبس كردند. چون بدنش از جراحت شلاّق‌ها خوب شد، او را طلب كرد، و صد شلاّق ديگر زد و او را بر روى جهاز شترى نشاند و به بصره تبعيد كرد و به أبو موسى اشعرى حاكم خود در بصره نوشت تا مردم با وى مجالست نكنند. صبيغ بر همين حال بود تا به نزد ابو موسى آمد و به قسم‌هاى مؤكّده و سوگندهاى مغلّظه قسم ياد كرد كه از آن رويّه و روش سؤال از آيات دست برداشته است. ابو موسى جريان را به عمر نوشت و عمر به ابو موسى نوشت كه من چنين مى‌دانم كه راست مى‌گويد. در اين صورت آزاد بگذار كه با مردم مجالست كند 1.

و سيوطى از فريابى، از حسن تخريج كرده است كه صبيغ بن عسل تميمى، از عمر بن خطّاب از الذّاريات ذروا، و از آيۀ و المرسلات عرفا، و از آيۀ و النّازعات غرقا پرسيد. عمر به او گفت: سرت را برهنه كن. چون برهنه كرد دو رشته موى بافته داشت. عمر گفت قسم به خدا اگر سر تو را تراشيده مى‌يافتم گردنت را مى‌زدم. و سپس به ابو موسى أشعرى نوشت تا احدى از مسلمانان با او ننشيند و سخن نگويد 2.

داستان سؤال صبيغ از عمر، و زدن او را با جريده‌ها و چوبها و شاخه‌هاى درخت خرما به طورى كه بدنش مجروح شد و همچون دمل ورم كرد و سپس او را حبس كرد تا خوب شد، و دو مرتبه به همين نحو او را با جريده‌هاى خرما شلاّق زد، و ساير جزئيّات قضيّۀ وى از مسلّمات تاريخ است. ابن كثير در ذيل همين
1) 1- «الدّرّ المنثور» ج 6، ص 111 و «تفسير ابن كثير» ج 6، ص 414.
2) 2- «تفسير الدّرّ المنثور» ج 6، ص 111.

روايتى كه أخيرا از وى نقل نموديم مى‌گويد: حافظ: ابن عساكر اين جريان را در ترجمۀ احوال صبيغ به طور تفصيل ذكر كرده است.

علاّمۀ امينى در باب نوادر الأثر فى علم عمر، در تحت عنوان اجتهاد خليفه در سؤال از مشكلات قرآن، با عبارات و مضامين مختلفى كه همه حكايت از يك جريان واحد مى‌نمايد، از «سنن» دارمى و از «تاريخ» ابن عساكر و از «سيرۀ عمر» ابن جوزى، و از «تفسير» ابن كثير، و از «اتقان» سيوطى، و از «كنز العمّال» نقلا از دارمى و نصر مقدسى و اصفهانى و ابن انبارى و الكانى و ابن عساكر و از «تفسير الدّرّ المنثور» و از «فتح البارى» و از «فتوحات مكيّه» نقل مى‌كند كه سليمان بن يسار روايت كرده است كه:

مردى كه به او صبيغ مى‌گفتند وارد مدينه شد و شروع كرد به پرسيدن از متشابهات قرآن. عمر در حالى كه قبلا از براى او عراجين 1درخت خرما را تهيّه ديده بود در پى او فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: تو كيستى؟ گفت: من عبد الله صبيغ هستم. عمر يك شاخه از آن شاخه‌ها را برگرفت و به او مى‌زد و مى‌گفت: من عبد الله عمر هستم. عمر به قدرى به او زد كه از سرش خون جارى شد. صبيغ گفت: اى امير مؤمنان، ديگر كافى است، آنچه را كه در سر داشتم همه رفت و ديگر چيزى را نمى‌يابم.

و از نافع غلام عبد الله روايت است كه: صبيغ عراقى شروع كرد در ميان لشگريان مسلمين از آياتى از قرآن سؤال كردن تا به مصر وارد شد. عمرو بن عاص وى را به نزد عمر بن خطّاب فرستاد. چون فرستادۀ عمرو عاص نامۀ او را به عمر داد، و عمر نامه را خواند، به او گفت: اين مرد كجاست؟ رسول گفت: در منزلگاه
1) 1-عراجين جمع عرجون است، و عرجون درخت خرما عبارت است از آن شاخه‌هائى كه به تنۀ آن متصل است و به آن شاخه‌ها، خوشه‌هاى خرما آويزان است، پس از چيدن خوشه‌ها آن شاخه به درخت خرما به صورت شاخۀ خشك شده و معوج باقى مى‌ماند كه آن را مى‌برند و براى مصارفى به كار مى‌برند.

است. عمر گفت: مواظب باش تا نرود كه در اين صورت از دست من به عقوبت دردناكى خواهى رسيد. رسول، صبيغ را به نزد عمر آورد.

عمر به او گفت: از چيزهاى تازه و بديع سؤال مى‌كنى! آنگاه فرستاد تا آن شاخه‌هاى تر از جرايد درخت خرما را آوردند و با آنها به قدرى به وى زد تا در پشت او مثل قرحه و دمل برآمد و سپس او را واگذارد تا خوب شد. و پس از آن دوباره او را با آن جريده‌هاى درخت خرما زد و باز او را واگذارد. چون خوب شد در مرتبۀ سوم كه عمر وى را احضار كرد تا چوب بزند صبيغ گفت: اگر مى‌خواهى مرا بكشى، خوب بكش و اگر مى‌خواهى مرا معالجه و مداوا نمائى سوگند به خدا كه من خوب شده‌ام و نياز به معالجه ندارم.

عمر به او اجازه داد به زمين سكونتش برود و به ابو موسى اشعرى نوشت تا نگذارد يك نفر از مسلمين با او معاشرت كند. اين امر بر آن مرد گران آمد. و ابو موسى به عمر نوشت: اين مرد توبه كرده است. و عمر نوشت كه ابو موسى به مسلمين اذن دهد تا با وى مجالست كنند.

و از سائب بن يزيد روايت است كه گفت: به حضور عمر بن خطّاب آمدند و گفتند: اى امير مؤمنان ما برخورد كرديم با كسى كه از مشكل قرآن سؤال مى‌كند. عمر گفت: اللّهمّ مكنّى منه «بار پروردگارا مرا بر او چيره گردان» . روزى در حالى كه عمر نشسته بود و مردم را صبحانه مى‌داد، ناگهان آن (مرد) آمد و بر تن او لباسها و عمّامۀ صدى بود و از آن صبحانه خورد تا فارغ شد، سپس گفت: اى امير مؤمنان و الذّاريات ذروا فالحاملات وقرا؟ عمر گفت: تو آن مرد هستى؟ در اين حال عمر برخاست و به نزد او رفت و دو آستين خود را بالا زد و پيوسته و مداوم به قدرى به او شلاّق زد تا عمامه از سرش افتاد، و گفت: سوگند به آن كه جان عمر به دست اوست، اگر تو را سر تراشيده مى‌يافتم، سرت را برمى‌داشتم. او را لباسى بپوشانيد و بر روى جهاز شترى بنشانيد و او را اخراج كنيد تا در شهر خودش داخل سازيد. در آنجا بايد خطيبى بايستد و سپس بگويد: صبيغ علم مى‌جسته است و خطا كرده است.

صبيغ بدين گونه هميشه در ميان قومش پست و سرشكسته بود، تا مرد در حالى كه قبلا آقاى قومش بود. 1

و از أنس است كه: عمر بن خطّاب به صبيغ كوفى در مسئله‌اى كه در حرفى از قرآن پرسيده بود، آن‌قدر شلاّق زد تا خون‌هاى جارى شده از پشت او، از اين طرف و آن طرف تحرّك داشت.

و از زهرى است كه: عمر صبيغ را به واسطۀ كثرت سؤالش از حروف قرآن، به طورى تازيانه زد كه خون‌هاى پشت او متحرّك بود و از اين طرف و آن طرف مى‌رفت.

غزالى در «احياء العلوم» ، ج 1، ص 30 گويد: و [عمر]بود كه باب جدل و كلام را مسدود نمود و صبيغ را با درّۀ خود زد چون در باب تعارض دو آيه از كتاب خدا سؤالى از او به عمل آورد. عمر او را مهجور كرد و تبعيد نمود و امر كرد تا مردم از او دورى گزينند. (انتهى) و اين صبيغ، صبيغ بن عسل است. و گفته مى‌شود: ابن عسيل است. و گفته مى‌شود: صبيغ بن شريك از طائفۀ بنو عسيل است 2.

بارى عامّه اين فعل عمر را توجيه مى‌كنند به آنكه چون صبيغ از متشابهات قرآن سؤال مى‌كرد و سؤال از آن نهى شده است، فلهذا او را بدين گونه ضرب و حبس و شكنجه و تبعيد و امر به دورى مردم از وى تأديب كرد.

سيوطى در «اتقان» در ضمن باب عدم جواز عمل به متشابهات قرآن، دو 1-اين قضيه را در كتاب «النّص و الاجتهاد» طبع دوم، ص 271 آورده است و در تعليقۀ آن گفته است: أهل اخبار و احاديث اين واقعه را مسندا ذكر كرده‌اند و متتبّع خبير ابن ابى الحديد در ج 3 از «شرح نهج البلاغه» مصر، ص 122 در احوال عمر ذكر نموده است و در تمام موارد با ضاد معجمه و عين مهمله آورده است: ضبيع.
2- «الغدير» ج 6، ص 290 تا ص 292، تحت شمارۀ 90.

هشام بن حکیم

هشام بن حکیم

هشام بن حكيم بن حزام بن خويلد بن أسد بن عبد العزى بن قصي القرشي. صحابي وابن صحابي. أسلم يوم فتح مكة. دخل الشام أيام الفتوح. لم يتخذ هشام أهلاً ولا ولداً، وتوفي قبل وفات أبيه حكيم بزمن.[1]

له واقعة مع عمر بن الخطاب حول الاختلاف حول قراءة القرءان، وآخر مع والي حمص عياض بن غنم أيام فتوح الشام حول الشدة مع التعامل مع الناس، وذُكر في الخبر حديثين للنبي محمد.

ادامه نوشته