معجزه‌ای پس از شهادت؛ آتش دست پدر شهید را نمی‌سوزاند!

پدر شهید حسین رمقی در گوشه‌ای از خاطراتش به عشق عمیق پدر و فرزندی اشاره می‌کند و می‌گوید: «از بس به او علاقه داشتم و حقاً که او هم دوست‌داشتنی بود، بعد از شهادتش مریض شدم. شب‌های اول شهادتش خواب دیدم در باغی سرسبز با انواع میوه‌ها هستم. ساختمان بسیار بلند و زیبایی در آنجا بود و تعداد زیادی از سربازان با لباس نظامی بالای آن ایستاده بودند. حسین هم میان آن‌ها بود. تا مرا دید، از بالا پایین آمد. به او گفتم: حسین‌جان، چرا رفتی؟ نگفتم نرو که شهید می‌شی؟ لبخند زد و گفت: اگر نمی‌رفتم که حالا شما اینجا نبودی!»

🔹او ادامه می‌دهد: «دستم را گرفت و مچ دست راستم را بست و گفت: برای کسی بازگو نکنی. از خواب بیدار شدم و دیدم مچ دستم هنوز گرم است. از آن روز به بعد تا چهل روز، دستم در آتش نمی‌سوخت. آتش را در دستم می‌گرفتم، حتی با آتش سیگار امتحان کردم، اما نمی‌سوخت. آتش برایم مثل برف بود و من با شگفتی می‌خندیدم. اطرافیان می‌پرسیدند: چرا می‌خندی؟ پسرت شهید شده! یک روز که فامیل خیلی اصرار کردند، ناچار شدم ماجرا را برایشان تعریف کنم. از همان لحظه، وقتی دوباره آتش را روی دستم گذاشتم، سوخت. از اینکه راز را فاش کرده بودم و آن حالت را از دست دادم، خیلی ناراحت شدم.»