ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان

من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا

بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا

ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان

برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه

چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا

ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا


مولانا » دیوان شمس » غزلیات »

غزل شمارهٔ ۹

گفتم ز کجایی تو تَسخر زد و گفت ای جان نیم‌ایم ز تُرکستان نیم‌ایم ز فَرغانه

من بی‌خود و تو بی‌خود، ما را کی بَرَد خانه؟

من چند تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه؟

در شهر یکی کس را، هشیار نمی‌بینم

هر یک بَتَر از دیگر، شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ، تا لذّتِ جان بینی

جان را چه خوشی باشد، بی صحبتِ جانانه؟

هر گوشه یکی مستی، دستی زِ بَرِ دستی

وان ساقیِ هر هستی، با ساغرِ شاهانه

تو وقفِ خراباتی، دَخلت مِی و خَرجت مِی

زین وقف به هُشیاران، مَسپار یکی دانه

ای لولیِ بَربَط‌زن تو مست‌تری یا من؟

ای پیشِ چو تو مستی، افسونِ من افسانه

از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مُضمَر، صد گلشن و کاشانه

چون کشتیِ بی‌لنگر، کَژ می‌شد و مَژ می‌شد

وز حَسرتِ او مُرده، صد عاقل و فرزانه

گفتم: «ز کجایی تو؟»، تَسخر زد و گفت: ای جان!

نیم‌ایم ز تُرکستان، نیم‌ایم ز فَرغانه

نیم‌ایم ز آب و گِل، نیم‌ایم ز جان و دل

نیم‌ایم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه

گفتم که «رفیقی کن، با من که منم خویش‌ات»

گفتا که «بِنَشْناسَم، من خویشْ ز بیگانه»

من بی‌دل و دستارم، در خانهٔ خَمّارم

یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نِه؟

در حلقهٔ لنگانی، می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی، از خواجهٔ عُلْیانه

سرمستِ چنان خوبی، کِی کم بُوَد از چوبی؟

برخاست فَغان آخر، از اُستُنِ حَنّانه

شمس‌ُالحقِ تبریزی! از خلق چه پرهیزی؟

اکنون که درافکندی، صد فتنهٔ فَتّانه